#اولین_روزه_من
#تولیدی
#به_قلم_خودم
کلاس سوم دبستان بودم. به سن تکلیف رسیده بودم.رمضان آن سال در زمستان بود. به لطف مادرم من و پدرم و دو تا برادرهایم که یکی دوسال از من بزرگتر و دیگری دو سال کوچکتر بود؛ هر روز موقع سحر،غذای گرم و مقوی میخوردیم.اما آن شب کذایی میگرن مادر عود کرد و من و برادر بزرگم و پدرم مجبور شدیم سحری نون با پنیر محلی و گردو و یک لیوان چای بخوریم. بیشتر از اینکه سحری باب میلمان نبود؛ از نبودن مادر کنار سفره سحری نمیتوانستیم خوب سحری بخوریم. نماز صبح را که خواندم؛کنار مادرم خوابیدم. بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. لباس مدرسه پوشیدم.کیفم را سر دوشم انداختم و با دوستانم پیاده راهی مدرس شدم.از خانه تا مدرسه مان حدود سه کیلومتر راه بود که باید پیاده میرفتم. صبحگاه شروع شد و بچه ها سر صف ایستاده بودند.من هم کیفم را بین پاهایم گذاشتم و ایستادم. تلاوت قرآن که شروع شد ناگهان جلوی چشمم سیاهی رفت.صدای جیغ بچه ها را شنیدم. وقتی چشم باز کردم در دفتر مدرسه روی صندلی نشسته بودم و معلمها رو به رویم ایستاده بودند.سرایدار مدرسه مریم خانم با لیوانی که آن را مدام با قاشقی هم میزد؛رو به رویم آمد. ناظم مدرسه لیوان را از او گرفت و به سمت من آوردو با لحن مهربانی گفت:((حاج ابراهیمی،دخترم بخور این رو،چت شد چرا بیهوش شدی؟))
من با گریه جواب دادم:((خانوم نمیخورم من روزه ام.!!))
مدیر آمد دستش را کشید به سرم و با دستمالی اشکهای داغم را پاک کرد؛بوسه ای بر صورتم نشاند و گفت:((بخور دخترم ایرادی نداره،حالت بد میشه!خدا راضی نیست به این کارت.))
از معلمها و مدیر اصرار و از من انکار که نمیخورم. آنقدر گریه کردم که همه را عاصی کردم نهایت تصمیم گرفتند که زنگ بزنند به مادرم تا بیاید و مرا همراه خود به خانه ببرد.
مدیر گوشی تلفن به دست رو به من کردو گفت:((شماره خونتون بده))
من با گریه و هق هق گفتم:((نداریم))
مدیر:((شماره همسایه تون بده))
من:((بلد نیستم))
معلمم گفت :((خوب یک آژانس بگیرین با مریم خانم بفرستینش خونه شون.اینجوری دوباره حالش بد میشه و مسئولیت داره برای ما)).
با مریم خانم سوار بر پیکان سفید رنگ آژانس شدیم و راهی منزل.
وقتی به خانه رسیدیم؛ در زدم و پشت در ایستادم. مادرم با آن حال نزارش در را باز کرد و با دیدن چهره رنگ پریده من بیشتر ترسید و گفت:((یا حسین چت شده دختره؟این موقع روز اینجا چکار میکنی؟))
من هم فقط گریه و هیچ نمیگفتم.مادرم عصبانی شد و گفت:((مگه با تو نیستم بگو چت شده؟؟))
مریم خانم به دادم رسید و ماجرا را تعریف کرد. مادرم کلی معذرت خواهی کرد. کرایه آژانس را حساب کرد و مریم خانم راهی مدرسه شد.
و در آخر من با یک شربت از دست مادر روزه خودم را افطار کردم.
موضوعات: بدون موضوع
لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره: |
|
(2) |
---|
|
4 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
3 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
2 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
1 ستاره: |
|
(0) |
---|
|
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
(5.0)