آخرین راهنما


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        


با سلام در این وبلاگ سعی بر این است که نکات سبک زندگی دینی را بيان کنیم و ان شاالله که همگی بتوانیم به آنهاعمل کنیم خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار


جستجو


 




​#اولین_روزه_من 

#تولیدی 

#به_قلم_خودم 

کلاس سوم دبستان بودم. به سن تکلیف رسیده بودم.رمضان آن سال در زمستان بود. به لطف مادرم من و پدرم و دو تا برادرهایم که یکی دوسال از من بزرگتر و دیگری دو سال کوچکتر بود؛ هر روز موقع سحر،غذای گرم و مقوی میخوردیم.اما آن شب کذایی میگرن مادر عود کرد و من و برادر بزرگم و پدرم مجبور شدیم سحری نون با پنیر محلی و گردو و یک لیوان چای بخوریم. بیشتر از اینکه سحری باب میلمان نبود؛ از نبودن مادر کنار سفره سحری نمیتوانستیم خوب سحری بخوریم. نماز صبح را که خواندم؛کنار مادرم خوابیدم. بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. لباس مدرسه پوشیدم.کیفم را سر دوشم انداختم و با دوستانم پیاده راهی مدرس شدم.از خانه تا مدرسه مان حدود سه کیلومتر راه بود که باید پیاده میرفتم. صبحگاه شروع شد و بچه ها سر صف ایستاده بودند.من هم کیفم را بین پاهایم گذاشتم و ایستادم. تلاوت قرآن که شروع شد ناگهان جلوی چشمم سیاهی رفت.صدای جیغ بچه ها را شنیدم. وقتی چشم باز کردم در دفتر مدرسه روی صندلی نشسته بودم و معلمها رو به رویم ایستاده بودند.سرایدار مدرسه مریم خانم با لیوانی که آن را مدام با قاشقی هم میزد؛رو به رویم آمد. ناظم مدرسه لیوان را از او گرفت و به سمت من آوردو با لحن مهربانی گفت:((حاج ابراهیمی،دخترم بخور این رو،چت شد چرا بیهوش شدی؟))

من با گریه جواب دادم:((خانوم نمیخورم من روزه ام.!!))

مدیر آمد دستش را کشید به سرم و با دستمالی اشکهای داغم را پاک کرد؛بوسه ای بر صورتم نشاند و گفت:((بخور دخترم ایرادی نداره،حالت بد میشه!خدا راضی نیست به این کارت.))

از معلمها و مدیر اصرار و از من انکار که نمیخورم. آنقدر گریه کردم که همه را عاصی کردم نهایت تصمیم گرفتند که زنگ بزنند به مادرم تا بیاید و مرا همراه خود به خانه ببرد.

مدیر گوشی تلفن به دست رو به من کردو گفت:((شماره خونتون بده))

من با گریه و هق هق گفتم:((نداریم))

مدیر:((شماره همسایه تون بده))

من:((بلد نیستم))

معلمم گفت :((خوب یک آژانس بگیرین با مریم خانم بفرستینش خونه شون.اینجوری دوباره حالش بد میشه و مسئولیت داره برای ما)).

با مریم خانم سوار بر پیکان سفید رنگ آژانس شدیم و راهی منزل.

وقتی به خانه رسیدیم؛ در زدم و پشت در ایستادم. مادرم با آن حال نزارش در را باز کرد و با دیدن چهره رنگ پریده من بیشتر ترسید و گفت:((یا حسین چت شده دختره؟این موقع روز اینجا چکار میکنی؟))

من هم فقط گریه و هیچ نمیگفتم.مادرم عصبانی شد و گفت:((مگه با تو نیستم بگو چت شده؟؟))

مریم خانم به دادم رسید و ماجرا را تعریف کرد. مادرم کلی معذرت خواهی کرد. کرایه آژانس را حساب کرد و مریم خانم راهی مدرسه شد.

و در آخر من با یک شربت از دست مادر روزه خودم را افطار کردم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[چهارشنبه 1397-03-09] [ 06:30:00 ق.ظ ]




#همنوا_با_ابوحمزه

#پویش_تولید_محتوا

#تولیدی

#به_قلم_خودم

بالاخره بعد از چند روز بیماری، دیروز در حالی که خیلی حالم بد بود؛ به همراه دخترم پیش دکتر رفتم. خانم دکتر معتمد و امینی که به مسائل دینی پایبند است. سفارش کرد فعلا چند روز، روزه نگیرید دارو ها را مصرف کنید تا بعد از معاینه مجدد ببینیم وضعیت چطور میشود؟ آیا میشود دوز داروها را بالاتر ببریم با فاصله زمانی 16 ساعته سحر تا افطار یا نه؟
از مطب که بیرون آمدیم به داروخانه نزدیک مطب رفتیم. آنقدر شلوغ بود که حداقل باید یک ساعتی را منتظر میماندم؛تا نوبت تحویل داروهایم بشود. نگاهی به اطراف انداختم یک صندلی خالی دیدم. با نهایت خوشحالی به سمت صندلی رفتم. به خانمی که بر روی صندلی کناری نشسته بود؛ سلامی کردم و نشستم. چند دقیقه ای که گذشت؛ صدای خانم پیری را شنیدم که از افرادی که از داروخانه خارج میشدند؛ کمک میخواست با این لحن:((خانم ،آقا، به مادر پیرت کمکی کن، اگه پول داری، پول بده؛ نداری برام قرص فشار خون یا چربی از داروخانه بگیر.))
راستش از لحن او خوشم آمد‌ خودش را مادر افراد معرفی میکرد تا محبت آنها را به سمت خود جلب کند. چه راهکار خوبی به ذهنش رسیده بود.
با خودم فکر کردم؛ این خانم این همه زرنگی کرده تا بتواند؛ محبت مردمی را جلب کند؛ که اصلا آنها را نمیشناسد؛ ولی من بنده خدایی هستم که از رحمت و لطف بیکرانش آگاهی دارم. من چگونه خدایم را بخوانم تا رحمت و لطفش را به سوی خودم جلب کنم. که ناخودآگاه این فراز از دعای ابوحمزه به یادم آمد:((الهی رّبَّیْتَنِی فِی نِعَمِکَ وَ إحسانِکَ صَغِیراً وَ نَوَّهْتَ بِاسْمِی کَبِیراً : خدایا: به نعمت و احسانت پرورشم دادی در دوران کودکی، و شهرت دادی مرا در بزرگیم))
خدایا تویی که از نوزادی ام مرا در لطف بیکران خود عرق ساختی؛ محبت من را در دل پدر و مادرم انداختی تا نیازهای مرا از جان و دل برآورده کنند و در بزرگی مرا شهره محل و اقوام کردی؛به این بنده ناز پرورده ات نگاهی کن؛ همانگونه که تا حالا و در این دنیا مرا از نعمتهای خودت بهرمند گرداندی. در آن دنیا هم مرا فراموش نکن. من بنده توام؛رو سیاهم؛دستم خالی اما سرشار از امید به خدایی هستم که هیچ گاه مرا تنها نگذاشته است. من به نعمتهای تو عادت کردم؛ در آن دنیا هم نعمتهایت را شامل حالم کن و مرا از آتش دوزخ دور گردان.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[دوشنبه 1397-03-07] [ 11:15:00 ب.ظ ]




#همنوا_با_ابوحمزه

#پویش_تولید_محتوا

#تولیدی

#به_قلم_خودم

بالاخره بعد از چند روز بیماری، دیروز در حالی که خیلی حالم بد بود؛ به همراه دخترم پیش دکتر رفتم. خانم دکتر معتمد و امینی که به مسائل دینی پایبند است. سفارش کرد فعلا چند روز، روزه نگیرید دارو ها را مصرف کنید تا بعد از معاینه مجدد ببینیم وضعیت چطور میشود؟ آیا میشود دوز داروها را بالاتر ببریم با فاصله زمانی 16 ساعته سحر تا افطار یا نه؟
از مطب که بیرون آمدیم به داروخانه نزدیک مطب رفتیم. آنقدر شلوغ بود که حداقل باید یک ساعتی را منتظر میماندم؛تا نوبت تحویل داروهایم بشود. نگاهی به اطراف انداختم یک صندلی خالی دیدم. با نهایت خوشحالی به سمت صندلی رفتم. به خانمی که بر روی صندلی کناری نشسته بود؛ سلامی کردم و نشستم. چند دقیقه ای که گذشت؛ صدای خانم پیری را شنیدم که از افرادی که از داروخانه خارج میشدند؛ کمک میخواست با این لحن:((خانم ،آقا، به مادر پیرت کمکی کن، اگه پول داری، پول بده؛ نداری برام قرص فشار خون یا چربی از داروخانه بگیر.))
راستش از لحن او خوشم آمد‌ خودش را مادر افراد معرفی میکرد تا محبت آنها را به سمت خود جلب کند. چه راهکار خوبی به ذهنش رسیده بود.
با خودم فکر کردم؛ این خانم این همه زرنگی کرده تا بتواند؛ محبت مردمی را جلب کند؛ که اصلا آنها را نمیشناسد؛ ولی من بنده خدایی هستم که از رحمت و لطف بیکرانش آگاهی دارم. من چگونه خدایم را بخوانم تا رحمت و لطفش را به سوی خودم جلب کنم. که ناخودآگاه این فراز از دعای ابوحمزه به یادم آمد:((الهی رّبَّیْتَنِی فِی نِعَمِکَ وَ إحسانِکَ صَغِیراً وَ نَوَّهْتَ بِاسْمِی کَبِیراً : خدایا: به نعمت و احسانت پرورشم دادی در دوران کودکی، و شهرت دادی مرا در بزرگیم))
خدایا تویی که از نوزادی ام مرا در لطف بیکران خود عرق ساختی؛ محبت من را در دل پدر و مادرم انداختی تا نیازهای مرا از جان و دل برآورده کنند و در بزرگی مرا شهره محل و اقوام کردی؛به این بنده ناز پرورده ات نگاهی کن؛ همانگونه که تا حالا و در این دنیا مرا از نعمتهای خودت بهرمند گرداندی. در آن دنیا هم مرا فراموش نکن. من بنده توام؛رو سیاهم؛دستم خالی اما سرشار از امید به خدایی هستم که هیچ گاه مرا تنها نگذاشته است. من به نعمتهای تو عادت کردم؛ در آن دنیا هم نعمتهایت را شامل حالم کن و مرا از آتش دوزخ دور گردان.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 02:18:00 ب.ظ ]